کربلایم ارزوست

دیرگاهیست که افتاده ام ازخویش به دور....
 خانه
باباشدݧ چہ اسون باباموندن چہ مشڪل...
ارسال شده در 10 مهر 1398 توسط مآھ‌ڪوچڪ♥️ در بدون موضوع

​بسم الله الرحمن الرحیم
باباشدن چه اسون بابا موندن چه مشکل…
انشاءبہار 
موادمورد نیاز برای بابا شدن:?

پسری حدود 20ساله،سالموخوب مومن،تحصیل کرده تقریباپولدار….?

دختری حدودا 18ساله سالم خوب مومن اوضاع خوب مالی پدر…..?

خب دیگه صیغه عقدو عروسی? … 

اوووووممم(زیادهول نکنین مردونه زنونه ام جداس)…

خب دیگه یه سال بعد صدای گریه بچه تو خونه میپیچه هرکی یه اسمی رومیخواد براش انتخاب کنه… 

چن وقت بعد بابا باید بره سفر یه سفر طولانی…

کوچولوشو میبوسه?، مجبوره بره و ازش دل بکنه…??

…….

بابا از زیر قران رد میشه.? زن میفهمه که دیگه بابای بچه شو نمیبینه….??

کاسه ی ابو پرت میکنه پشت سرش باصدای کاسه بابا برمیگرده… ?

بچه میترسه و گریه میکنه…

اخرین بار باباشو نگاه میکنه ….?

بابارفت ….???

دیگه بابا نان نداد….???

مامان نان داد…

عمه اب داد….??

دیگه بابارفت…..???

به_قلم_خودم

کتابخوانی

نامزد_خوشڪل_من

نظر دهید »
ڪاش
ارسال شده در 3 مهر 1398 توسط مآھ‌ڪوچڪ♥️ در بدون موضوع

​بسم الله الرحمݩ الرحیم
#به_قلم_خودم
#انشاءطلوع

#ڪاش…

ڪآش میشد مڔغ عشقے بآشم

یآڪبۅتر

یآڪہ حتےقاصدڪـ 

یآنسیمے مہرباݩ هنڱآم صبح…

یآڪہ شایدابرے ازفصݪ خزاݧ

****

تآڪہ هرجادݪم خواهد روم…

مرغ عشقےباشم وازعشق تو،

درهمہ عآݪم نوایی سردهم

یآڪبوترباشم و از عشق به تو

تاهواےڪربلایٺ پر زنم…

یاصندوقچہ اے از رازهاے عاشقانٺ باشم…

همچون قاصدڪ

ڪاش باشم چون نسیمے مہربان دروقٺ صبح،
بربقیع خاڪے و محزون وزم…
اےڪاش ابرےگریان میشدم،
میباریدم قطره،قطره

برسر زوّار تو…

مــــــوݪاۍ من

نظر دهید »
از دل برامده
ارسال شده در 9 شهریور 1398 توسط مآھ‌ڪوچڪ♥️ در بدون موضوع

​به قلم خودم

دخترم بروبخواب دیگه دیر وقته      -مامان خوابم نمیبره بذار یکم بیشتر بازی کنم..    -نه عزیزم باید بری بخوابی الان وقت خوابته   ــ پس بایدبرام قصه بگی وگرنه نمیخوابم   ـــ مامان جان چرااینقداذیت میکنی منم سرم دردمیکنه     ـــ نه نمیخوابم   مادر باکمی فکر:ـــ باشه بریم برات قصه بگم.   دخترک رادرتختش خواباند     ــ یکی بودیکی نبود یه ادمایی بودن که بقیه اذیتشون میکردن اونا از یه ادم خوب خواستن بباد کمکشون کنه اون ادم خوبم قبول کرد و اومد تابه اونا کمک کنه ولی یه ادم بد وزشت اون مردمو گول زد تا برن با ادم خوبه بجنگن…..     ـــ مامان اسم اون ادم خوب چی بود؟؟   ــــ اسمش امام حسین بود…   

اونا اومدن امام حسین رو تو یه جایی که اسمش کربلا بود گیر انداختن و زندانی کردن و نمیذاشتن از اونجا بیرون برن بهشون ابم نمیدادن     ــ وای مامانی چه جوروی اب نمیدادن نن یه روز که باهات روزه گرفته بودم خیلی خیلی تشنه بودم رفتم یواشکی تو یخچال ای خوردم وای بهت نگفتم…

مادر با چشمانی که گریان شده لبخندی به روی دخترش میزندو ادامه میدهد…..

ــــ روز دهم میشه که بهش میگن عــــــاشــــورا  اون روز امام حسین یه نی نی داشته که اسمش عـــلی اصغــر بوده رو باخودش میبره پیش اونا تا یکم اب به اون کوچولو بدن بخوره اخه خیلی گریه میکرده تا اروم بشه….       ـــ مامانی مهدی پسر خالم وقتی شیر میخواد گریه میکنه ولی اون همش شیر میخوره باز دوباره گریه میکنه تازه ابم میخوره باز گریه میکنه چه جوری اون نی نی کوچولو بدون شیر و اب زنده میمونه توکه میگفتی ادم بدون اب و غذا میمیره….

ــــ عزیزم الانم میگم میمیره      ویک قطره اشک از گونه اش سر میخورد….     ـ بعد چی میشه مامانی؟؟به نی نی اب میدن آله     ـــ نه عزیزم اونا به جای اب تیر سمی میزنن تو گلوی نی نی کوچولو….       ـــ اشک درچشمان زینب جمع میشود وبا گریه میگوید نی نی مرد؟؟؟؟    مادرش هم با اوبه گریه می افتد و میگوید :اره….        ـــ زینب گریه میکند ومیگوید : چرا اون ادمای بد اون نی نی رو کشتن مگه چی کار کرده بود؟؟؟مامانی به حرف مامانش گوش نداده بود؟؟؟یا اسباب بازیا شو توخونه ریخته بود؟یا رو دیوار نقاشی میکشید ؟؟؟یایه عالمه شیرینی خورده بود ؟؟؟یا….

مادرش زینب رو در اغوش میکشه و میگه :نه عزیزم اون این کارا رو نمیکرد اخه خیلی نی نی بود تازه خیلیم پسر ماهی بود ولی چون اونا ادمای بدی بودن و از خدا دور شده بودن همش به حرفای شیطون گوش میدادن این کارا رو کردن …..     چند دقیقه بعد زینب ارام میشود و مادرش میگه    راستی زینب جان میدونی اسم عمه نی نی کوچولو زینب بوده؟؟     زینب هق هق کنان میگه :راست میگی مامانی اون کسی که الان بابایی رفته ازش دفاع کنه هم اسمش زینب بود اره مامانی      ـــ اره عزیزم      ـــ یعنی بابایی داره از عمه یِ نی نی کوچولو دفاع میکنه   ـــ اره گلم         ـــ وای من الان فهمیدم صب که بابایی زنگ زد اینارو براش تعریف میکنم باشه مامانی؟؟؟      ـــ باشه عزیزم حالا میخوای بقیه شو برات تعریف کنم؟؟؟       

ــــ اره الان خوابم میاد فردا شب بقیه شو برام میگی مامانی        ــــ اره حتما      شب بخیر مامانی    

شب بخیر عزیزم

وزینب در دلش میخواند: شب بخیر نی نی کوچولو عـــلـــے اصغـــر 

شب بخیر حرضت زینب(حضرت به لفظ کودکانه)

شب بخیر بابای علے اصغر امام حسین

شب بخیر بابایی خودم….

نظر دهید »
یهوییــ ترینــ سفر زندگیمـــ
ارسال شده در 4 شهریور 1398 توسط مآھ‌ڪوچڪ♥️ در بدون موضوع


بین خانواده مان غلغله بود دایی ام در خانه مان بود از چند روز قبل بحث سر رفتن به سفر بودسفری ڪه درآرزویش بودیم قرار بودمادرم برود ویڪی ازما….در دلم اشوب بود دلم به سویش پرواز میکرد.

ازمدرسه به خانه امدم سفره را پهن ڪردیم و ناهار خوردیم معلم زیستم برگه های امتحانیو داده بود ڪه صحیح کنم سفره روجمع ڪردیم ڪارام تموم شدرفتم سراغ درسومشقمو برگه ها…

تا پهنشون کردم رو زمینو بالا سرشون مستقر شدم ڪه یهو بحث #کربلا پیش امدومن هم بیخیال کتابو برگه هاشدمو وارد بحث شدم چن دقیقه ای صحبت کردیم و یهوووو پدرم باقاطعیت تمام گفت بیاین همین فردا حرکت کنیم اصلاباورم نمیشدسفری را که حسرتشو داشتم یهو یهو داره جور میشه باجیغی جانانه دومترپریدم هوا…

همون لحظه بابام موبایلشو برداشتو به دوستش وهم بحثش تودوران طلبگیش زنگ زدو به بابام گفت صبر کن ببینم پولم جور میشه چن دقیقه بعد زنگ زد و به طورناباورانه ای پولشون جور شدو باهم همسفرشدیم خوشحال وسایل سفرمان را جمع ڪردیم به دوستم زنگ زدم و گفتم عازم سفر کربلایم ان هم در ایام پیاده روی اربعین اقاااا

باورش نمیشد ومیگفت چه یهویی خودم هم باورم نمیشد به یک باره اقا بخواهدمان…

صبح حرکت کردیم از شهر رفسنجان تا مرز مهران راه طولانی بود اما برای دیدار اقا هرسختی شیرین استــــ?

از شهر های زیبای زیادی گذشتیم  نیمه های شب بود به مرز رسیدیم ماشینمان را همراه ماشین دوست پدرم در پارکینگ پارڪ ڪردیم… به سوی محل ورود به خاک عراق رفتیم سربازانی که مراقب بودند با چشمانی اشڪـ بار بدرقه مان میکردند والتماس دعا داشتند خودرابه کربلا رساندیم  روز اربعین در ڪربلای حسین بودیم زیارت اقا جانم❤

چون یک روز به اربعین مانده بود اول ڪربلا امدیم مردم مهربان انجا ارزش والایی را برای زائران اقا قائل بودند 

اربعین گذشت و به نجف امدیم دیدار حضرت امیرالمؤمنین? وبعد از ان زیارات دیگر نزدیک به ده روز در عراق بودیم امدیم ایران به قم هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها از همکلاسی های پدرم دوروز در قم ماندیم وبعد بازگشت به خانه واتمام این سفر دل انگیز زیباترین، دوست داشتنی ترین و یهویی ترین سفر زندگیم…

عاشق بین الحرمین حسینم

انشالله قسمت همه اونایی ڪه رفتن و نرفتن بشه امسال اربعین اقا کربلا…. 

التماس دعااااا

دلم برای دیدن دوبارتان تنگ شده اقا بطلب…??

نظر دهید »
داستانــ طلبهـ شدنمــ
ارسال شده در 3 شهریور 1398 توسط مآھ‌ڪوچڪ♥️ در بدون موضوع

​#به_قلم_خودم 

#چی_شد_طلبه_شدم 

.

?

.

تودوران دبیرستان عاشق? رشته پزشکی بودم بخاطر همین تجربیو انتخاب کردم با تمام وجودم درس میخوندم با نمره های خیلی خوب پیش دانشگاهی رو تموم کردم? تعریف های خوبی از دوستام درمورد دانشگاه نشنیده بودم? اما به اینام توجه نمیکردم? چون درسته فضایی که فرد توش قرارمیگیره مهمه ولی به خود ادمم بستگی داره? ….

همه ی اینا یه طرف دایی هامم با رفتن دانشگاه مخالف? بودن اونم به خاطر بعضی چیزا بود که خودشون تودانشگاه دیده بودن کم کم گذشتو منم علاقه ام به دانشگاه کم شد? دوستای خودمم که دانشگاه میرفتن خیلی تعریف نمیکردن برای یه سال رفتن به دانشگاهو کنارگذاشتم کنکورم ندادم ?تواین یه سال خیلی دلم برا درس خوندن تنگ ?شده بود ولی اصلا به حوزه فکرم نمیکردم? ……

مهر شروع شدو خواهرامو برادرم میرفتن مدرسه منم دلتنگیم برادرس بیشترشد اما نمیدونم چرا به دانشگاه کششی نداشتم? یکی از دخترای فامیلمون چن وقت قبل #حوزه ثبت نام کرده بود باخودم گفتم حالاکه دیگه دلم نمیخواد برم دانشگاه…. (بیشترازهمه علت بی میل شدنم به دانشگاه این بود که دختر پسر باهمنو من اصلا اینودوس نداشتم? …….)

برم حوزه ثبت نام کنم ببینم چی میشه واینکه همه دخترن واین جوری خیلی راحتم? برا ترم بهمن رفتم ولی ثبت نام نداشتن باخودم گفتم اشکال نداره ومهر بهتره❤ برا ثبت نام مهرم دیر رسیدم چن روز ازوقتش گذشته بود ولی خوشبختانه خواست خدابودکه بتونم ثبت نام کنم ?مصاحبه دادمو از خداخواستم کمک کنه قبول شم قبول شدم ومهر وارد کلاس شدم? اولاش خیلی خوشحال بودم اما بعد از مدتی انگار دلم نمیخواست ادامه بدم(یه روز دوس داشتم برم یه روز نه!!!!)???

 بین دوراهی مونده بودم یه روز تصمیمو گرفتم باید تکلیفمو با خودم مشخص میکردم? فکر کردمو گفتم دارم تو #خونه ی حضرت زینب کبری(س) درس میخونم تومکتب #امام صادق ع چه جوری میتونم چشممو رواین #موهبت الهی ببندمو بیخیال #حوزه بشم جواب#خدا و #حضرت زهرا س رو چی میخوام بدم?? میتونم بگم چون یه خورده سخت بود یا هردلیل دیگه ای… بیخیالش شدم???? اینا باعث شد قلبم اروم بشه❤ باعث شد عاشقش بشمو دیگه نتونم یه لحظه ام بیخیالش بشم خدارو شکرمیکنم❤ که این لیاقتو بهم داد تا تو این خونه بمونم……

ازاین انتخابم خیلی راضیم? وخوشحالم که #حوزه رو انتخاب کردم….

الان دو ترمو تموم کردمو مشـ?ـتاقم برا ترمای بعد….

اینجا درسایی گرفتم که تو هیچ دانشگاهی تودنیا? نمیتونستم یاد بگیرمشون…

این جمله زیبارا دوسـ?ـت دارم….
⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇⬇
من طــــ❤ـــلــ?ــبــ?ــہ امـــ…

#من–طلبه–ام

4 نظر »
  • 1
  • 2
  • 3

آخرین مطالب

  • نرگس_مقاومت
  • بخارچاي
  • هوالمحبوب
  • متن زیارت حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
  • سیدتےومولاتے
  • قرارعاشقے،بہ‌وقت‌عاشقے
  • هر روز غربتش بیداد میکند...
  • خدای مهربان
  • اولین واخرین نمـــــــــــــــــــــاز
  • راهِ رفتن:عشق،شور،تلاش...

آخرین نظرات

  • مآھ‌ڪوچڪ♥️  
    • کربلایم ارزوست
    در قرارعاشقے،بہ‌وقت‌عاشقے
  • مهتاب  
    • http://najhlestan.kowsarbloj.ir>
    در قرارعاشقے،بہ‌وقت‌عاشقے
  • مآھ‌ڪوچڪ♥️  
    • کربلایم ارزوست
    در داستانــ طلبهـ شدنمــ
  •  
    • وبلاگ مدرسه علمیه کوثر
    • تازه های کوثر
    در داستانــ طلبهـ شدنمــ
  • مآھ‌ڪوچڪ♥️  
    • کربلایم ارزوست
    در داستانــ طلبهـ شدنمــ
  • بهار  
    • بهار
    در داستانــ طلبهـ شدنمــ
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

کربلایم ارزوست

کوچ تاچندمگرمیشودازخویش گریخت...

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان