به قلم خودم
دخترم بروبخواب دیگه دیر وقته -مامان خوابم نمیبره بذار یکم بیشتر بازی کنم.. -نه عزیزم باید بری بخوابی الان وقت خوابته ــ پس بایدبرام قصه بگی وگرنه نمیخوابم ـــ مامان جان چرااینقداذیت میکنی منم سرم دردمیکنه ـــ نه نمیخوابم مادر باکمی فکر:ـــ باشه بریم برات قصه بگم. دخترک رادرتختش خواباند ــ یکی بودیکی نبود یه ادمایی بودن که بقیه اذیتشون میکردن اونا از یه ادم خوب خواستن بباد کمکشون کنه اون ادم خوبم قبول کرد و اومد تابه اونا کمک کنه ولی یه ادم بد وزشت اون مردمو گول زد تا برن با ادم خوبه بجنگن….. ـــ مامان اسم اون ادم خوب چی بود؟؟ ــــ اسمش امام حسین بود…
اونا اومدن امام حسین رو تو یه جایی که اسمش کربلا بود گیر انداختن و زندانی کردن و نمیذاشتن از اونجا بیرون برن بهشون ابم نمیدادن ــ وای مامانی چه جوروی اب نمیدادن نن یه روز که باهات روزه گرفته بودم خیلی خیلی تشنه بودم رفتم یواشکی تو یخچال ای خوردم وای بهت نگفتم…
مادر با چشمانی که گریان شده لبخندی به روی دخترش میزندو ادامه میدهد…..
ــــ روز دهم میشه که بهش میگن عــــــاشــــورا اون روز امام حسین یه نی نی داشته که اسمش عـــلی اصغــر بوده رو باخودش میبره پیش اونا تا یکم اب به اون کوچولو بدن بخوره اخه خیلی گریه میکرده تا اروم بشه…. ـــ مامانی مهدی پسر خالم وقتی شیر میخواد گریه میکنه ولی اون همش شیر میخوره باز دوباره گریه میکنه تازه ابم میخوره باز گریه میکنه چه جوری اون نی نی کوچولو بدون شیر و اب زنده میمونه توکه میگفتی ادم بدون اب و غذا میمیره….
ــــ عزیزم الانم میگم میمیره ویک قطره اشک از گونه اش سر میخورد…. ـ بعد چی میشه مامانی؟؟به نی نی اب میدن آله ـــ نه عزیزم اونا به جای اب تیر سمی میزنن تو گلوی نی نی کوچولو…. ـــ اشک درچشمان زینب جمع میشود وبا گریه میگوید نی نی مرد؟؟؟؟ مادرش هم با اوبه گریه می افتد و میگوید :اره…. ـــ زینب گریه میکند ومیگوید : چرا اون ادمای بد اون نی نی رو کشتن مگه چی کار کرده بود؟؟؟مامانی به حرف مامانش گوش نداده بود؟؟؟یا اسباب بازیا شو توخونه ریخته بود؟یا رو دیوار نقاشی میکشید ؟؟؟یایه عالمه شیرینی خورده بود ؟؟؟یا….
مادرش زینب رو در اغوش میکشه و میگه :نه عزیزم اون این کارا رو نمیکرد اخه خیلی نی نی بود تازه خیلیم پسر ماهی بود ولی چون اونا ادمای بدی بودن و از خدا دور شده بودن همش به حرفای شیطون گوش میدادن این کارا رو کردن ….. چند دقیقه بعد زینب ارام میشود و مادرش میگه راستی زینب جان میدونی اسم عمه نی نی کوچولو زینب بوده؟؟ زینب هق هق کنان میگه :راست میگی مامانی اون کسی که الان بابایی رفته ازش دفاع کنه هم اسمش زینب بود اره مامانی ـــ اره عزیزم ـــ یعنی بابایی داره از عمه یِ نی نی کوچولو دفاع میکنه ـــ اره گلم ـــ وای من الان فهمیدم صب که بابایی زنگ زد اینارو براش تعریف میکنم باشه مامانی؟؟؟ ـــ باشه عزیزم حالا میخوای بقیه شو برات تعریف کنم؟؟؟
ــــ اره الان خوابم میاد فردا شب بقیه شو برام میگی مامانی ــــ اره حتما شب بخیر مامانی
شب بخیر عزیزم
وزینب در دلش میخواند: شب بخیر نی نی کوچولو عـــلـــے اصغـــر
شب بخیر حرضت زینب(حضرت به لفظ کودکانه)
شب بخیر بابای علے اصغر امام حسین
شب بخیر بابایی خودم….
آخرین نظرات